تی‌تی نار

اینجا کسی رویاهایش را، قصه می‌خواند...

رستگاری در جنوب...

به ایروینگ روزنفلد

گوروف به شهر "س" می‌رسد، پس از چرخیدن در حوالی خانه آنا سرگه‌یونا وقتی از دیدن او ناامید می‌شود، تصمیم می‌‌گیرد برود به مراسم افتتاحیه اپرای گیشا اثر سیدنی جونز به این امید که شاید آنا را آن‌جا بیابد. اپرای گیشا داستان مردی را روایت می‌کند که علی‌رغم نامزدی‌اش با دختری جوان، عاشق یک گیشا می‌شود. همزمانی ظریفی که چخوف در داستانش تدارک دیده است و نباید از چشم مخاطب بهترین داستان او جا بماند.

نگاه دقیق چخوف به احساسات، نیازها، آرزوها، دلبستگی و وابستگی‌های بشری، تضادها، تناقض‌ها، تردیدها و پیچیدگی‌ها و درونیات دو انسان، از دل یک موقعیت به‌ظاهر عادی و اتفاقی ساده، تحولی عمیق را در سرنوشت آن دو رقم می‌زند. تحولی در راستای ورود آن دو به جهان بازیافتنِ خودشان در کشف حضور دیگری. خودی که در پس صورتک‌های ناخوشایند و دور از نیک‌بختی و شادمانیِ به‌حقِ آدمی، ناشی از معیارها و چارچوب‌ها و عرف معمول و پذیرفته جامعه و سرنوشت‌شان، محکوم به از یادرفتن است و پنهان شدن و چه چیزی از این حادثه عظیم‌تر که جایی آدمی صورتکش را بردارد. در امنیتِ ناامنِ یک عاشقانه پنهانی، قرار و بی‌قراری توامانی را تجربه کند که او را برای نخستین بار در زندگی‌اش به غایی‌ترین میل روح انسان نزدیک کند: عریانیِ صادقانه‌ای که دوست داشته می‌شود...

شاید همه ما یک "بانو با سگی ملوس" داشته باشیم. متعلق به سویه‌ای دیگر از زندگی ما. سویه‌ای که در آن جوان‌تر می‌شویم. حقیقی‌تر. شاداب‌تر. در نزدیک‌ترین فاصله به زندگی. سویه ای که شاید همه اطرافیان‌مان از آن بی‌خبر باشند، سویه‌ای خصوصی. سویه‌ی حقیقت محض. شاید حتی در خیال‌های‌مان... از سر خوشبختی آدمی‌ست قطعا اگر که روزی در یالتای خودش، آنای خودش را بیابد. دستش را بگیرد و در آن گوشه امن و روشن و سرخوش با او مراوده و مکالمه و معاشقه کند. واقعا زندگی کند. حتی اگر سخت. حتی اگر دردمند... و همچون گوروف و آنا در بستر رنج دوری و دیری یک زیستِ عاشقانه‌، رستگار شود.

پی‌نوشت یک:

ترجمه گلشیری خوش‌خوان‌تر و روان‌تر است اما انتخاب من ترجمه عبدالحسین نوشین بود. لابد برای آن‌که مانوس‌تر است با خاطرات‌مان از حادثه یالتا. با آن جمله آغازین که دیگر بخشی از رویاهای ما شده است "می‌گفتند که در کنار دریا قیافه تازه‌ای پیدا شده: بانو با سگ ملوسش"

پی‌نوشت دو:

CLAUDIA NOVIKOVA, Song of the Laugh, Written to insert into Sidney Jones 1896 Geisha Operetta

 قسمت اول: 

قسمت دوم:

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ندا میری

نام بچه رزمری، اندرو جان وودهاوس بود...

کم پیش می‌آید از فیلمی هرچند وحشتناک بترسم یا درست‌تر آنکه کم پیش می‌آید تصویری هرچند در آن لحظه اثرگذار و ترسناک، در دراز مدت هم با من بماند. بچه رزمریِ پولانسکی را در بزرگسالی دیدم و دقیقا همان‌جایی‌که تعلیقِ میان واقعیت و وهم به اوج می‌رسد، رزمری وودهاوس خودش را افتاده بر تختخواب می‎‌بیند در حالی‌که موجودی بر روی او افتاده است. رزمری چیزخور شده و همسرش او را به شیطان پیشکش کرده است تا نطفه فرزند زمینی‌اش را در رحم او بکارد... نمای چشم‌های طلایی و خون‌چکانِ شیطان تا سال‌ها مهیب‌ترین تصویر ذهنی من بود. بعد‌ها خواندم در فهرست صد سکانس ترسناک سینما این صحنه در رتبه بیست و سوم  ایستاده است.

 

بچه رزمری رمانی کوتاه است که گرچه در دوران خود پرفروش شد و با اینکه ویلیام کری کرافورد در کتابش در باب ادبیات وحشت آن را شاهکاری اصیل خواند، اما جایگاهی در ادبیات جدی نیافت. اقتباس پولانسکی از کتاب به عنوان یکی از بهترین نمونه‌های تعلیق میان واقعیت و خیال بسیار موفق شد. فیلم پولانسکی (بجز یک فصل که به کل از فیلم کنار گذاشته شده است) برگردان دقیقی‌ست از اثر آیرا لوین. در انتها اما پولانسکی با عدم نمایش نوزاد، بیننده را در همان مرزِ اوهام و حقیقت رها می‌کند. ابهامی که گویا نیست آیا رزمری زن بارداری بود که با تغییرات هورمونی و شیمیایی بدنش اسیر بدگمانی دیوانه‌واری به تمام اهالی نیویورک شده بود یا اینکه شیطان حقیقتا شبی را در یک آپارتمان قدیمی در منهتن گذراند و حالا نوزادی با شاخ و دم و چنگال در این گهواره مزین به تورهای سیاه خفته است؟ و حالا این زنِ مشوش در انزوای دردناکِ خودش، روگردان از همه آن‌هایی که می‌شناخته، دوست می‌داشته و باور کرده بوده است، آخرین امیدش موجودی‌ست نیم‌انسان/نیم‌شیطان. در کتاب جزئیات سکانس رویارویی رزمری با فرزندش تمام و کمال گفته شده و حالا خواننده دیگر از دغدغه‌های ماوراءطبیعه فراتر می‌رود و همه افسون‌ها و طلسم‌ها را فراموش می‌کند و همچنان‌که رزمری گیر نوزادش می‌افتد او هم اسیرِ تصویر تابناکِ غریزه مادری می‌شود. جادوی سیاهِ تصویرشده تا اینجای کار، در برابر اشتیاق دیوانه‌وار زنی به فرزندش کم کم کمرنگ و در نهایت فراموش می‌شود. رزمری فرزندش را می‌پذیرد و با خود می‌گوید من مادر تو هستم پس شاید شاید شاید...

 

چندی پیش نمونه دیگری از نبرد یک مادر در راستای نجاتِ فرزندش از شرّی پیش‌نوشته را در فیلم لوپر دیده بودیم. امیلی بلانت در نقش سارا که از سید (پسر عجیبش) محافظت می‌کرد و معتقد بود مهر او آینده پسر را عوض خواهد کرد... رزمری فقط مادر اندرو جان وودهاوس نبوده، او مادر همه زن‌هایی‌ شبیه سارا ست... و شاید مادر همه ما

 

  • بچه رزمری / آیرا لوین / محمد قائد ... از صفحه 276 تا پایان

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ندا میری

نام‌گذاری

با کلی آدم زبل و خوش‌سلیقه و طناز روزها کلنجار رفتم. یکی پیشنهاد می‌داد و آن یکی به پیشنهادش می‌خندید. از ارنواز و بی‌بی و لیلیثِ خنیاگر تا درختِ زندگی و شفقِ قطبی و چکاوک و سهره عبور کردم. میان تک جمله‌های درجه یک احمدرضا مکث کردم. دانه دانه گزاره‌های شاملو وسوسه‌ام کردند... و تهش رسیدم به نقطه اول. یک چیز شخصیِ شخصیِ شخصی... تی‌تی‌نار برای من فقط یک اسم نیست. چاه عمیقی‌ست از حسرت‌ها و قله بلندی‌ست از آرزوها.

با من بمانید در شب‌خوانی‌های دل دلی‌ام برای شکوفه انار...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ندا میری